روزی روزگاری یک گنجشک درحال پرواز بود که ناگهان چشمش به یک عقرب افتاد که داشت کنار رودخانه گریه میکرد گنجشک از او پرسید چرا گریه میکنی
عقرب گفت دوست دارم که به اونطرف رودخانه بروم ولی افسوس نمیتوانن بروم
گنچشک گفت بیا پشت من سوار بشو تا خودم به آنطرف رودخانه ببرمت.
چند لحظه از پرواز گنچشک نگذشته بود که احساس سوزش کرد رو به عقرب کرد وگفت چرا من را نیش زدی مگر من باتو نامهربان بودم که اینجوری کردی
عقرب گفت گنجشک از دست من ناراحت نشو دست خودم نیست افسوس چه کنم
که زاتم عقرب هستش خوب بد برایم یکی هست زاتم اینگونه است
امان امان از زات بد